۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

عاشورای 88 ، عاشورای ایرانی که در تاریخ ماندگار شد

یکسال پس از آن روز اهورایی میگذرد و هنوز حال و هوای آن به همان تازگی برایم زنده است . روزی که گذشته از آنکه در تاریخ ایران ماندگار شد ، به عنوان  روزی سرنوشت ساز و نقطه ی عطفی در زندگی من ثبت و اثراتش برای همیشه بر روح و فکر من حک گردید .
یکسال از پس ششم دیماه 88 میگذرد و من در سالگرد آن روز خونین اما پر شکوه ، آواره ی دنیا گشته ام و هنوز حسرت قدری سکون و آرامش برای ثبت خاطرات و نبشته ای درخور آن روز اهورایی بر دلم سنگینی میکند .
در این سالگرد و در میان گیجی خانه به دوشی و بی وطنی چنان  تصاویر لحظه لحظه اش برایم زنده و قابل لمس است که ذرات تنم به هیجان افتاده و داغی خونهای جاری شده بر کف خیابان در این سرما وجودم را گرم کرده و سرم را پر شور و دلم را پر خون .
به گمان من که از ابتدا تا انتهای تمام حوادث تلخ و شیرین سال سبز 88 را در کنار یاران و همسنگرانم  حاضرو ناظر بوده ام و آنها را با چشمان تیزبین دوربین آماتوری ام ثبت و ضبط کرده ام  و تمام هیجان و ترس و شور و اشک و غم و فریاد ها را در تک تک ذرات وجودم  انباشته ام ، ششم دیماه 88 روزی متفاوت ، سرنوشت ساز ، و چه هراس اگر بگویم آسمانی بود .
ماجراهای پیش آمده در ماههای قبل و تولد و بلوغ جنبش نبوغ آمیز و حیرت انگیز سبز در این مدت و سرعت حوادث رخ داده چنان بود که حکومت دیکتاتوری ولایی را سخت لرزانده و سست کرده بود و پرده ها از رخ شیطانی آن افکنده بود و حاکمان زر و زور و تزویر را چنان رسوا کرده که به ناچار شمشیر از رو کشیده بودند و با همه زور و مزدورانشان بر آن بودند که این درخت به سبز نشسته را که ریشه در یکصد سال مبارزه و حق طلبی ایرانیان داشت از بیخ وبن بزنند . کار چنان تنگ شده بود که همه ی روز و شب زورمداران و مزدورانشان از بیت ضحاک گرفته تا همه ی ارکان دولت کودتایی بر این مدار میگذشت .  کسی را نمیشناختم در آن روزها که دست کم باطومی و لگدی از لمپن های شعبان بی مخ نوش جان نکرده باشد یا از نهیب بانگهای الله اکبر و مرگ بر دیکتاتور در شب های پشت بامی بر خود نلرزیده یا اشکی نریخته یا گلویی فریاد نکرده باشد .
سیاهی و دروغ و فریب با همه توان حجوم آورده بود و سراسیمه قربانی می طلبید و مردمان به تنگ آمده با تمام وجود و نبوغشان  برابرش برای نجات نور و راستی و سپیدی ایستادگی میکردند .
روزها بود که سنگها بسته شده بودند و سگها رها . شهدایی سبز نثار کرده بودیم و حتی جنازه هاشان را بر دوشمان نمیگذاشتند و حتی فرصت شیون و عزا نشینی را از مادران سلب میکردند . مادران دیگر در به در از این زندان تا آن زندان در سعی بودند تا نشانی اندک از جگر گوشه هاشان بگیرند . زندانها شده بود دانشگاه و دانشگاه شده بود محل عربده کشی نوچگان سبک مغز ضحاک و هزاران هزار سطر میشود گفت از آن روزو شبها که در مجال این صفحه نیست .
در آن روزها سرکوبها اوج گرفته بود و موج دستگیریها همه ی هسته های مبارزه را در بر . بسیاری از دوستانم به زندانهای بی محاکمه افتاده بودند و برخی نیز بی خبریشان داغمان هر روز افزون تر میکرد . خیابانها پر بود از خبر چین و دستمالکش های جیره خور بگیر تا یگان های آموزش دیده و دیب صفت ماشین سرکوب .  مدتها بود که تجمعی و راهپیمایی برای محک اتحاد مردمی شکل نگرفته بود و حکومت به هر بهانه ای هر جمعی را وحشیانه پذیرایی میکرد .
یاس و نا امیدی میرفت تا طومار جنبش را بپیچد و فریاد پیروزی کودتاچیان شب و روز جار زده میشد .
من و دیگر دوستان به بند نیافتاده خسته و فرسوده از حجوم این همه غصه ، توانمان رو به زوال میرفت و دلمان هر روز بیشتر خون میشد از این ماجرای بی سرانجام و استیصال میرفت که دامنمان به زمین میخ کند . همه توانمان صرف کمک به خانواده های دوستان زندانی و خبر گرفتن از این وآن و دلجویی از آسیب دیدگان . فرصتی برای برنامه های عادی و سازمان دهی دوباره و پر کردن جای خالی دربند شدگان یا به ناچار خاموش شدگان نداشتیم و حتی مطلب نویسی و گزینش و انتشار خبرها نیز کند شده بود .
کم کم از تعقیب حوادث و رصد کردن وقایع درون حکومت و جستجوی گاف های کودتاچیان و پیگیری پروسه ی جنگ سایبری با سایتهای حامی کودتا که به مدد دلارهای نفتی روز به روز تعدادشان بیشتر و محتواشان همچنان دروغین تر و پر فریب تر میشد نیز دورتر میماندیم .
(انتشار ادامه ی این مطلب به دلایل فنی بلاگ اسپات میسر نشد . به زودی مشکل را مرتفع میکنم )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر