۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

این عوعو سگان شما نیز بگذرد

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد 
هم رونق زمان شما نیز بگذرد 
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب 
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد 
باد خزان نکبت ایام ناگهان 
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد 
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام 
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد 
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز 
این تیزی سنان شما نیز بگذرد 
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد 
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد 
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت 
این عوعو سگان شما نیز بگذرد 
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد 
بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت 
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد 
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت 
ناچار کاروان شما نیز بگذرد 
ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن 
تاثیر اختران شما نیز بگذرد 
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید 
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد 
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان 
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد 
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم 
تا سختی کمان شما نیز بگذرد 
در باغ دولت دگران بود مدتی 
این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد 
آبی‌ست ایستاده درین خانه مال و جاه 
این آب ناروان شما نیز بگذرد 
ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع 
این گرگی شبان شما نیز بگذرد 
پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست 
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد 
ای دوستان خوهم که به نیکی دعای سیف 
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد 

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

کهن دیارا ، دیار یارا


كهن ديارا، ديار يارا 
دل از تو كندم ولي ندانم
كه گر گريزم كجا گريزم؟ 
و گر بمانم كجا بمانم؟

كهن ديارا، كهن ديارا
ديار يارا، ديار يارا
دل از تو كندم ولي ندانم
كه گر گريزم كجا گريزم؟
و گر بمانم كجا بمانم؟

نه پاي رفتن نه تاب ماندن
چگونه گويم درخت خشكم
عجب نباشد اگر تبرزن 
طمع ببندد در استخوانم

دراين جهنم گل بهشتي
چگونه رويد؟ چگونه بويد؟
من اي بهاران ز ابر نيسان 
چه بهره گيرم؟ كه خود خزانم

به حکم يزدان شکوه پيري
مرا نشايد، مرا نزيبد!
چرا که پنهان به حرف شيطان 
سپرده‌ام دل که نوجوانم!

كهن ديارا، كهن ديارا
ديار يارا، ديار يارا
دل از تو كندم ولي ندانم
كه گر گريزم كجا گريزم؟
و گر بمانم كجا بمانم؟

صداي حق را سكوت باطل
در آن دل شب چنان فروكشت
كه تا قيامت دراين مصيبت
گلو فشارد غم نهانم

كبوتران را به گاه رفتن 
سر نشستن به بام من نيست
كه تا پيامي به خط جانان 
ز پاي آنان فروستانم

كهن ديارا، كهن ديارا
ديار يارا، ديار يارا
دل از تو كندم ولي ندانم
كه گر گريزم كجا گريزم؟
و گر بمانم كجا بمانم؟

آه اي ديار دور
اي سرزمين كودكي من
خورشيد سرد مغرب بر من حرام باد
تا آفتاب توست در آفاق باورم
من نقش خويش را همه‌جا در تو ديده‌ام
تاچشم بر تو دارم در خويش ننگرم

اي ملك بي‌غرور
اي مرز و بوم پير جوان‌بختی
اي آشيان كهنه سيمرغ
يك روز ناگهان
چون چشم من ز پنجره افتد برآسمان
مي‌بينم آفتاب تو را در برابرم

سفينه دل نشسته بر گل
چراغ ساحل نمي‌درخشد
در اين سياهي سپيده اي كو ؟
كه چشم حسرت در او نشانم

الا خدايا گره گشايا 
به چاره جويي مرا مدد كن
الا خدايا، الاخدايا
بود كه بر خود دري گشايم 
غم درون را برون كشانم

كبوتران را به گاه رفتن
سر نشستن به بام من نيست
كه تا پيامي به خط جانان 
ز پاي آنان فروستانم

چنان سراپا شب سيه را،
به چنگ و دندان، درآورم پوست،
که صبح عريان به خون نشيند، 
بر آستانم، در آسمانم!

كهن ديارا، ديار يارا،
كهن ديارا، ديار يارا
به عزم رفتن دل از تو كندم
ولي جز اينجا وطن گزيدن
نمي‌توانم،نمي‌توانم

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

به بهانه احظار دوباره ام به دادگاه انقلاب


کنون مرا به قربانگاه می‌برند
گوش کنید ای شمایان، در منظری که به تماشا نشسته‌اید

و در شماره، حماقت‌هایِتان از گناهانِ نکرده‌ی من افزون‌تر است!

ــ با شما هرگز مرا پیوندی نبوده است.

بهشتِ شما در آرزوی به برکشیدنِ من، در تبِ دوزخیِ انتظاری بی‌انجام خاکستر خواهد شد؛ 
تا آتشی آنچنان به دوزخِ خوف‌انگیزِتان ارمغان برم که از تَفِ آن، 
دوزخیانِ مسکین، آتشِ پیرامونِشان را چون نوشابه‌یی گوارا سرکشند.

چرا که من از هرچه با شماست، از هر آنچه پیوندی با شما داشته است نفرت می‌کنم:از فرزندان و از پدرم
از آغوشِ بویناکِتان و
از دست‌هایِتان که دستِ مرا چه بسیار که از سرِ خدعه فشرده است.

از قهر و مهربانیِ‌تان
و از خویشتنم
که ناخواسته، از پیکرهای شما شباهتی به ظاهر برده است...

من از دوری و از نزدیکی در وحشتم. 
خداوندانِ شما به سی‌زیفِ بیدادگر خواهند بخشید
من پرومته‌ی نامرادم
که از جگرِ خسته کلاغانِ بی‌سرنوشت را سفره‌یی گسترده‌ام

غرورِ من در ابدیتِ رنجِ من است
تا به هر سلام و درودِ شما، منقارِ کرکسی را بر جگرگاهِ خود احساس کنم.

نیشِ نیزه‌یی بر پاره‌ی جگرم، از بوسه‌ی لبانِ شما مستی‌بخش‌تر بود
چرا که از لبانِ شما هرگز سخنی جز به‌ناراستی نشنیدم.

و خاری در مردمِ دیدگانم، از نگاهِ خریداریِ‌تان صفابخش‌تر
بدان خاطر که هیچ‌گاه نگاهِ شما در من جز نگاهِ صاحبی به برده‌ی خود نبود...

از مردانِ شما آدم‌کشان را
و از زنانِتان به روسبیان مایل‌ترم.

من از خداوندی که درهای بهشت‌اش را بر شما خواهد گشود،به لعنتی ابدی دلخوش‌ترم. 
هم‌نشینی با پرهیزکاران و هم‌بستری با دخترانِ دست‌ناخورده، در بهشتی آنچنان، ارزانیِ شما باد! 
من پرومته‌ی نامُرادم
که کلاغانِ بی‌سرنوشت را از جگرِ خسته سفره‌یی جاودان گسترده‌ام
.


گوش کنید ای شمایان که در منظر نشسته‌اید
به تماشای قربانیِ بیگانه‌یی که منم  :با شما مرا هرگز پیوندی نبوده است.


احمد شاملو 

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

چرا می نویسم ؟



مگر آن شور و شعور شب های قبل از انتخابات ، آن امیدهای تجلی یافته در نماد سبز  ،آن هم دلی های جوشش یافته از درون جامعه ای که همه هم را میخوردند فراموش شدنی است ؟ 
مگر آن بهت مرگ آور روز بعد از کودتا ، آن خشم جوشیده از نهاد وجودها ، آن احساس سرشار از بیم و امید فراموش شدنی است ؟ 
مگر نه آنکه در واقعه ای بزرگ و  در قلب تاریخ زندگی می کنیم ؟  و میشود آیا نشستو تماشا کرد به یغما رفتن همه چیز را از جان و مال  و ناموس میهن و هم میهن ، توسط بربریت زمانه و دید و شنید  و دم بر نیاورد ؟   من اگر نامش مصلحت بگذارم تاریخ و آیندگان نامش چه خواهند گذاشت ؟ 
مگر فراموش کرده ام بزنگاههای تاریخی یکصد ساله اخیر را که سکوت  ، مصلحت اندیشی ، ترس و جزم اندیشی پدرانمان چه کرد با سرنوشت ما . 
چه هزینه های گزافی را به میراث گذاشتند آنان که در 28 مرداد تاریخی از ترس تهدید  شعبان بی مخ ها و تحمیر عمامه به سرهای  خائن ، خانه نشینی گزیدند و مصلحت. چه فراوان تر خونها و هزینه ها که در پس از دست دادن آن فرصت تاریخی در بزنگاههای دیگر چون انقلاب جنون آمیز 57 و جنگ تقدیمی و دیگر حوادث شوم  به ناگزیر بر ما و این سرزمین  تحمیل شد و هنوز هم  می شود . 
مگر میشود نشست و تماشا کرد هر روز این همه دروغ ، فریب ، غارت و چپاول  ملک و  دین و میهن ؛  وقاحت ، شقاوت و شارلاتانیسم سیاسی و مذهبی  را و مگر میشود خوش  خیالانه امان را در خانه نشستن دید وقتی صبح تا شام خان  و خانه را با غارت ثروت و فرهنگ و  اخلاق و دین و سنت و ملیت و شور و شعور من  و تو از همه چیز تهی میکنند ؟  از همه چیزمصیبت بار تر آن که عادتمان شده و عادتمان داده اند به این همه مصیبت  ! سر در گریبان داریم و به کار خویش مشغولیم و نگاه و وجدانمان را برای دیدن و فهمیدن نیز به غارت برده اند . فریادمان که هیچ سکوتمان را نیز علامت ممنوع می زنند .  
مگر میشود به خون قلتیدن جوانانمان ، زجه های مادرانمان ، شکنجه های عزیزانمان در بند اهریمنان ، آنانی  که برای من و تو و برای طلب و پرسش  از اندک حقوقشان برخاسته بودند و خیزیده اند دیده باشم و فراموشم شده باشد ؟
مگر میشود یادم رفته باشد آن احساس زیبا و سرشار را  وقتی که با تو  ، با همان ها که رفتند یا دربند دژخیمند هم صدا بودیم و پس از سالها جدایی در هجوم آن همه  هراس و گلوله ، چه زیبا   امید و آرام و امنیت و قدرت  با هم  بودن را  تجربه می کردیم . 

برای تو  هموطن که تار و پود همیم می نویسم . برای تو که خسته و افسرده ، رنجور از این همه زخم نشسته ای و تماشا میکنی . فردای آزادی خواهد آمد دیر یا زود همه از آن بهره ها خواهیم برد و برای فرزندانت از این روزها قصه ها خواهی گفت . غمگین و آزرده نشسته ای  و باز هم هراست را در امن خانه و با مشغولی نان شب  پنهان میکنی . 
هراسان و نا امید نباش . شهامت "اندیشیدن " را در وجودت و شعله ی فروزان "امید سبز"  را جایگزین هراس و نا امیدی کن . اگر زبانی برای گفتن ، قلمی برای نوشتن ، رمقی برای فریاد کردن نداری ، چشمان پاک بین و ذهن راست اندیشت را تیز کن که روشنایی نورش  خود هزاران تیر بلاست برای ضحاک تاریک باور زمان که  سالهاست سیاهی میتابد و نور را  زنجیر کرده است . 

دست کم دعایت را برای سیاوشان و فریدونها و نداها و  آرش ها و اشکانها که  چشم  به یاری تو برای رهایی  دارند دریغ مکن و در سکوت کنج خانه ات  با روشنای آگاهی ، تاریکی را رسوا کن . 
می نو.یسم برای  آن جان های پاکی که در مقابل دیدگانمان از میان تن خونین خود در میان دستانمان ندای آزادی سر دادند و پر کشیدند . 
می نویسم برای آن همسنگران در بندی که هیچ شبی از فکر رنجشان سرم آسوده  بر بالین نرفت . 
همه چیز را نمیدانم ، می نویسم و میگویم تا تو هم بگویی و بنویسی و بدانم و  باهم  دردهای  مشترک را قسمت کنیم . 
می نویسم "بر یخ " از نفرتم از سیاهی . با عشق سرشارم می نویسم از همه چیز این آب و خاک و به پرسش خواهم گرفت همه ی مقدسات خود ساخته را . تا با شور این "طغیان " آرام آرام آب شود همه " یخهای نفرت " . 
خدا نگهدار تو و سرزمین همیشه جاوید و سبز مادری ام باد


مادرم در سوگ ميهن گر شبي زاري كنم 
مهر پاكم را برايت در كجا جاري كنم 
من به خاك پاك ميهن مهر مادر ديده ام 
پس كنون بايد براي ميهنم كاري كنم 
ملك دين و راي و آزادي كنون در بند شد 
گر ز خون آزاد بايستي شدن آري كنم 
ذره ذره جان من در خاك آن باليده شد 
من به شير و خاك خود بايد وفاداري كنم 
گر وطن از دست اهريمن چنين ويران شده است 
از دد ويرانگرش اعلام بيزاري كنم 
گر كه خلقي فارغ از طوفان كنون مست مي اند 
مردم سرگرم را دعوت به هشياري كنم 
اينك ار روشنگران در بند دد جان مي دهند 
بايد اين روشنگران را روز و شب ياري كنم 
گر جهانداري نمك خورد و نمكدان را شكست 
من كنون رسوا چنين رسم جهانداري كنم 
دين من با شير مادر در تنم ماوا گزيد 
بايد اندر راه دين رسم وطنداري كنم 
گر ددي با نام دين بر دار زد آيين من 
آگه آن دين كشتگان از راه دينداري كنم 
كيش من اندر پي آزادي و آگاهي است 
پس من فرياد بايد بيش بيداري كنم 







شعر از فریاد آشنا