۱۳۹۱ آبان ۱۹, جمعه

ما بَردگان خواب زده !





"ستار بهشتی  " وبلاگ نویسی بود که گهگاهی مثل من قلم در خون دل یا نور وجودش میزد و مینوشت . هفته ای از دستگیری اش نگذشته (به نقل از خانواده اش ) جنازه اش را به خانه باز گرداندند   . مثل خیلی های دیگر در این سالیان و به ویژه این روزها او هم رهسپار قبرستان فراموشی ما میشود .   از دست دادن شریف ترین فرزندان این سرزمین ، همانان که این شب های تاریک بیش از هر زمانی به نورشان محتاجیم ، خسرانی است که کسی را یارای وصف آن نیست . این دل نبشته را به یاد او  تقدیم به همه ی بیدارگران و خفتگان ، بیدادگران و بردگان می کنم . 


 ما بَردگان خواب زده 


صدای چکمه های "نگهبان  شب " ،در میان پچ پچه های "بردگان شب زده ی هراسناک "  می پیچد . فرمان  "خاموشی " صادر شده  و گزمه فریاد بر می آورد " شهر در امن و امان  است  ، بخوابید که ارباب  بیدار است ! " .
گزمه های ارباب تاریکی در شهر به راه می افتند تا نوری از پستویی به بیرون راه نیافته باشد .  در حجم سرما زده ی تاریکی مطلق "چراغ " دیگری را از میان بردگان بیرون می کشند و "جان روشنش " خاموش می شود .
پچ پچه ها میان بردگان از سر گرفته می شود .کسانی به یادش شمع روشن می کنند . کسانی سر به زیر پتو می کشند . کسانی فریاد می زنند که خاموش ، وقت خواب است .
 کسی نجوا می کنند ، "نور را در پستوی خانه نهان باید کرد " . گروهی نه می شنوند و نه میگویند . گروهی خود را به نشنیدن و ندیدن می زنند و در سودای  تکرار یک فردا فرو میروند  . گروهی دور قصه گو جمع شده اند تا بدانند سرنوشت حرمسرای دربار عثمانی چه می شود .
 دختری  به دنبال کور سوی ستاره ی بختش از میان آسمان دود زده ی شهر زیرلب شعر می خواند .  پسری هواسش را جمع یافتن خدعه ای برای همبستری با زنی کرده که کمی از پاهای عریانش را صبح در کوچه دیده بود . کسانی شوخی هاشان را با ارباب و بردگان برای دیگران پیامک میکنند و نیش خند همه را در می آورند و دل بعضی ها خنک میشود .   
تاجری  قیمت درهم و دینار خوابش را ربوده . زنی به فکر اینست که سرطان خون دختر بچه اش چه ربطی به  پارازیت های ارباب دارد  . کودکی به فکر صبحانه ی فرداست که نکند حالا که برای برادر بیمارش داروی گران خریده اند از چای و پنیر خبری نباشد . 
پدری به فکر پسری است که جوانی اش را دود گرفته . زنی مطلقه به رویای سهمیه ی ماهانه ی مهریه ای است که  این روزها سکه اش بیش از تنش می ارزد . مادری با خود کلنجار می رود برای  شکم فرزندش فردا با قصاب محل گرم تر بگیرد یانه .  جوانی  نقشه ی فرار را می کشد . معلمی به فکر موضوع انشایی است که فردا به بچه ها بدهد : " جهل بدتر است یا جنگ  ! " .
 مرد "سپاهی" به فکر "سیاستی " برای "نزدیک " شدن به ارباب .  سیاستمداری در اندیشه ی  "دکانی" تازه .  نویسنده ای به فکر تاخت زدن قلم با  درهم  .   خواننده ای در فکر هجوی "خفن" برای "رپ "  . بازنشسته ای در اندیشه ی اینکه برای سفره اش " اوباما بهتر است یا رامنی "  . 
زاهدی  در اندیشه ی تجارت معرفت . عابدی در اندیشه ی خریدن بهشت  . کشاوزی به فکر فروختن زمین روستایش و خریدن تکه ای از آسمان در شهر . کاسبی به فکر چین و دانشمندی به فکر غرب . جنگلبانی به فکر معامله ی چند درخت با یک آلونک .
  کسی هم هست که سخت نگران جنگ و کشتار است : رفتگری که پسرش رفته سربازی ... کسانی هم به فکر آنچه بر سرزمین بردگان  می رود سری تکان می دهند و در بغضشان فرو می روند . 
فریاد "نگهبان خاموشی " دوباره رعشه به تنها می اندازد . دستور ارباب به "ذهن های مشوش "  بردگان "شریف " ابلاغ  میشود که "خاموش ! "  . و گزمه ها چراغها و شمعهای  بیشتری درو میکنند  . بردگان همه به خواب می روند .....

بردگان همیشه خوب می خوابند ...
بردگان برای رویاهاشان همیشه خوب می خوابند ..
فردا تمام نجواها فراموش میشود و " زندگی بردگی  " جریانش  از سر میگیرد و  بردگان خو گرفته به تاریکی ، به زودی عادت می کنند که با چراغهای  کمتر هم بسازند . همانطور که عادت کردند با لقمه نانی کمتر ، با رویاهایی کمتر ...
 فردا  بردگان  " آتش " وجودشان را  برای لقمه نانی و سقفی و گلیمی و ... به جان هم می کشند . 

برده ها باهم می جنگند ...

برده ها همه خوب می جنگند ...

برده ها به دنبال رویاهاشان همیشه باهم خوب می جنگند

حکیمی از میان بردگان زمزمه میکند  " نور را در وجودمان کشته اند وقتی درونمان تاریک است ، چه باک که چراغی از شهر کمتر شود "

دیوانه ای فریاد میزند :  " بردگان  به یاد نمی آورد که چه شد  که نور درونشان  کم کم بی سو شد  "  . قهقهه سر میدهد و ادامه میدهد :  " بردگان هیچیک خود را برده نمی دانند ، درست مثل  ما دیوانگان ! "  
گزمه ای دیوانه را خاموش میکند .

و حکیم فکر می کند  " نوری که در پستو نهان کرده بود دیری است که خاموش شده . نوری که در پستو نهان باشد محکوم به خاموشی است !  ارباب این را خوب میداند "  

و دوباره شب میشود . 

بردگان شب را دوست دارند .

 بردگان برای تکرار خواب هایشان همیشه شب را دوست داشته اند !

در شب ، قبرستان بردگان اما روشن است .. از جسدهای عده ای هنوز نور می تابد ....

۱ نظر:

  1. يك نفر ديشب مُرد
    و هنوز ، نان گندم خوب است
    و هنوز ، آب می‌ريزد پايين ، اسب‌ها می‌نوشند
    قطره‌ها در جريان ، برف بر دوش سكوت،
    و زمان روی ستون فقرات گل ياس. . .

    سلام به ستار

    پاسخحذف