"ستار بهشتی " وبلاگ نویسی بود که گهگاهی مثل من قلم در خون دل یا نور وجودش میزد و مینوشت . هفته ای از دستگیری اش نگذشته (به نقل از خانواده اش ) جنازه اش را به خانه باز گرداندند . مثل خیلی های دیگر در این سالیان و به ویژه این روزها او هم رهسپار قبرستان فراموشی ما میشود . از دست دادن شریف ترین فرزندان این سرزمین ، همانان که این شب های تاریک بیش از هر زمانی به نورشان محتاجیم ، خسرانی است که کسی را یارای وصف آن نیست . این دل نبشته را به یاد او تقدیم به همه ی بیدارگران و خفتگان ، بیدادگران و بردگان می کنم .
ما بَردگان خواب زده
صدای چکمه های "نگهبان شب "
،در میان پچ پچه های "بردگان شب زده ی هراسناک " می پیچد . فرمان "خاموشی " صادر شده و گزمه فریاد بر می آورد " شهر در امن و
امان است
، بخوابید که ارباب بیدار است !
" .
گزمه های ارباب تاریکی در شهر به راه می افتند تا نوری از پستویی به بیرون راه
نیافته باشد . در حجم سرما زده ی تاریکی
مطلق "چراغ " دیگری را از میان بردگان بیرون می کشند و "جان روشنش
" خاموش می شود .
پچ پچه ها میان بردگان از سر گرفته می شود .کسانی به یادش شمع روشن می کنند .
کسانی سر به زیر پتو می کشند . کسانی فریاد می زنند که خاموش ، وقت خواب است .
کسی نجوا می کنند ، "نور را در پستوی خانه نهان باید کرد " . گروهی نه می شنوند و نه میگویند . گروهی خود را به نشنیدن و ندیدن می زنند و در سودای تکرار یک فردا فرو میروند . گروهی دور قصه گو جمع شده اند تا بدانند سرنوشت حرمسرای دربار عثمانی چه می شود .
دختری به دنبال کور سوی ستاره ی بختش از میان آسمان دود زده ی شهر زیرلب شعر می خواند . پسری هواسش را جمع یافتن خدعه ای برای همبستری با زنی کرده که کمی از پاهای عریانش را صبح در کوچه دیده بود . کسانی شوخی هاشان را با ارباب و بردگان برای دیگران پیامک میکنند و نیش خند همه را در می آورند و دل بعضی ها خنک میشود .
تاجری قیمت درهم و دینار خوابش را ربوده . زنی به فکر اینست که سرطان خون دختر بچه اش چه ربطی به پارازیت های ارباب دارد . کودکی به فکر صبحانه ی فرداست که نکند حالا که برای برادر بیمارش داروی گران خریده اند از چای و پنیر خبری نباشد .
پدری به فکر پسری است که جوانی اش را دود گرفته . زنی مطلقه به رویای سهمیه ی ماهانه ی مهریه ای است که این روزها سکه اش بیش از تنش می ارزد . مادری با خود کلنجار می رود برای شکم فرزندش فردا با قصاب محل گرم تر بگیرد یانه . جوانی نقشه ی فرار را می کشد . معلمی به فکر موضوع انشایی است که فردا به بچه ها بدهد : " جهل بدتر است یا جنگ ! " .
مرد "سپاهی" به فکر "سیاستی " برای "نزدیک " شدن به ارباب . سیاستمداری در اندیشه ی "دکانی" تازه . نویسنده ای به فکر تاخت زدن قلم با درهم . خواننده ای در فکر هجوی "خفن" برای "رپ " . بازنشسته ای در اندیشه ی اینکه برای سفره اش " اوباما بهتر است یا رامنی " .
زاهدی در اندیشه ی تجارت معرفت . عابدی در اندیشه ی خریدن بهشت . کشاوزی به فکر فروختن زمین روستایش و خریدن تکه ای از آسمان در شهر . کاسبی به فکر چین و دانشمندی به فکر غرب . جنگلبانی به فکر معامله ی چند درخت با یک آلونک .
کسی هم هست که سخت نگران جنگ و کشتار است : رفتگری که پسرش رفته سربازی ... کسانی هم به فکر آنچه بر سرزمین بردگان می رود سری تکان می دهند و در بغضشان فرو می روند .
کسی نجوا می کنند ، "نور را در پستوی خانه نهان باید کرد " . گروهی نه می شنوند و نه میگویند . گروهی خود را به نشنیدن و ندیدن می زنند و در سودای تکرار یک فردا فرو میروند . گروهی دور قصه گو جمع شده اند تا بدانند سرنوشت حرمسرای دربار عثمانی چه می شود .
دختری به دنبال کور سوی ستاره ی بختش از میان آسمان دود زده ی شهر زیرلب شعر می خواند . پسری هواسش را جمع یافتن خدعه ای برای همبستری با زنی کرده که کمی از پاهای عریانش را صبح در کوچه دیده بود . کسانی شوخی هاشان را با ارباب و بردگان برای دیگران پیامک میکنند و نیش خند همه را در می آورند و دل بعضی ها خنک میشود .
تاجری قیمت درهم و دینار خوابش را ربوده . زنی به فکر اینست که سرطان خون دختر بچه اش چه ربطی به پارازیت های ارباب دارد . کودکی به فکر صبحانه ی فرداست که نکند حالا که برای برادر بیمارش داروی گران خریده اند از چای و پنیر خبری نباشد .
پدری به فکر پسری است که جوانی اش را دود گرفته . زنی مطلقه به رویای سهمیه ی ماهانه ی مهریه ای است که این روزها سکه اش بیش از تنش می ارزد . مادری با خود کلنجار می رود برای شکم فرزندش فردا با قصاب محل گرم تر بگیرد یانه . جوانی نقشه ی فرار را می کشد . معلمی به فکر موضوع انشایی است که فردا به بچه ها بدهد : " جهل بدتر است یا جنگ ! " .
مرد "سپاهی" به فکر "سیاستی " برای "نزدیک " شدن به ارباب . سیاستمداری در اندیشه ی "دکانی" تازه . نویسنده ای به فکر تاخت زدن قلم با درهم . خواننده ای در فکر هجوی "خفن" برای "رپ " . بازنشسته ای در اندیشه ی اینکه برای سفره اش " اوباما بهتر است یا رامنی " .
زاهدی در اندیشه ی تجارت معرفت . عابدی در اندیشه ی خریدن بهشت . کشاوزی به فکر فروختن زمین روستایش و خریدن تکه ای از آسمان در شهر . کاسبی به فکر چین و دانشمندی به فکر غرب . جنگلبانی به فکر معامله ی چند درخت با یک آلونک .
کسی هم هست که سخت نگران جنگ و کشتار است : رفتگری که پسرش رفته سربازی ... کسانی هم به فکر آنچه بر سرزمین بردگان می رود سری تکان می دهند و در بغضشان فرو می روند .
فریاد "نگهبان خاموشی " دوباره رعشه به تنها می اندازد . دستور
ارباب به "ذهن های مشوش "
بردگان "شریف " ابلاغ میشود که "خاموش ! " . و گزمه ها چراغها و شمعهای بیشتری درو میکنند . بردگان همه به خواب می روند .....
بردگان همیشه خوب می خوابند ...
بردگان برای رویاهاشان همیشه خوب می خوابند ..
فردا تمام نجواها فراموش میشود و " زندگی بردگی " جریانش
از سر میگیرد و بردگان خو گرفته به
تاریکی ، به زودی عادت می کنند که با چراغهای کمتر هم بسازند . همانطور که عادت کردند با لقمه
نانی کمتر ، با رویاهایی کمتر ...
فردا
بردگان " آتش " وجودشان
را برای لقمه نانی و سقفی و گلیمی و ...
به جان هم می کشند .
برده ها باهم می جنگند ...
برده ها باهم می جنگند ...
برده ها همه خوب می جنگند ...
برده ها به دنبال رویاهاشان همیشه باهم خوب می جنگند
حکیمی از میان بردگان زمزمه میکند " نور را در وجودمان کشته اند وقتی درونمان تاریک است ، چه باک که چراغی از شهر کمتر شود "
دیوانه ای فریاد میزند : " بردگان به یاد نمی آورد که چه شد که نور درونشان کم کم بی سو شد " . قهقهه سر میدهد و ادامه میدهد : " بردگان هیچیک خود را برده نمی دانند ، درست مثل ما دیوانگان ! "
گزمه ای دیوانه را خاموش میکند .
و حکیم فکر می کند " نوری که در پستو نهان کرده بود دیری است که خاموش شده . نوری که در پستو نهان باشد محکوم به خاموشی است ! ارباب این را خوب میداند "
و دوباره شب میشود .
بردگان شب را دوست دارند .
بردگان برای تکرار خواب هایشان همیشه شب را دوست داشته اند !
در شب ، قبرستان بردگان اما روشن است .. از جسدهای عده ای هنوز نور می تابد ....
يك نفر ديشب مُرد
پاسخحذفو هنوز ، نان گندم خوب است
و هنوز ، آب میريزد پايين ، اسبها مینوشند
قطرهها در جريان ، برف بر دوش سكوت،
و زمان روی ستون فقرات گل ياس. . .
سلام به ستار